پیش از آنکه سقراط را محاکمه کنند از وی پرسیدند :
بزرگترین آرزویی که در دل داری چیست ؟ پاسخ داد: بزرگترین آرزوی من این است که به بالاترین مکان آتن صعود کنم و با صدای بلند به مردم بگویم : ای دوستان ، چرا با این حرص و ولع ، بهترین و عزیزترین سالهای زندگی خود را به جمع ثروت و سیم و طلا می گذرانید ، در حالیکه آنگونه که باید و شاید در تعلیم و تربیت اطفالتان ،که مجبور خواهید شد ثروت خود را برای آنها باقی بگذارید ، همت نمی گمارید
خانه درویش
جنازه ای را به راهی می بردند . درویشی با پسر بر سر راه ایستاده بودند ، پسر از پدر پرسید که بابا در اینجا چیست ؟
گفت : آدم
گفت : کجایش می برند ؟
گفت : به جائیکه نه خوردنی باشد و نه پوشیدنی ، نه نان و نه آب نه هیزم و نه آتش ، نه زر و سیم ، نه بوریا و نه گلیم .
گفت : بابا به خانه ما می برندش !؟
روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت
که ناآگاهانه به زنی تنه زد ..
زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد ..
بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد
تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت :
مادمازل من لئون تولستوی هستم ..
زن که بسیار شرمگین شده بود، عذر خواهی کرد و گفت :
چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید ؟!
تولستوی در جواب گفت:
شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید!!
.حدیث موضوعی ...
[ شنبه 2 آذر 1392برچسب: حتما , بخوانید, حتما بخوانید,
] [ 10:59 ] [ ح کيومرثي ][